سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

گل پسرم

عزیز من تو روز دوشنبه 14 فروردین ساعت 11:10  به این دنیا اومدی قدت 51 سانتی متره که فکر کنم فقط همین یک مورد به من رفتی وزنت 3560 گرمه البته دکتر بیشتر از اینا به ما گفته بود دور سرت شما رو ساعت 2 پیش من آوردن البته من و بابا جونت تو اتاق عمل شما رو دیده بودیم و از اونجایی که هزار ماشالا بچه آرومی هستید ساعت 6 اولین خندتو تحویل مامانی دادی عاشقتم تو از هر نظر شبیه بابا جونت شدی(پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) حتی جوش پشت لبت هم مثل بابایی ساعت 4 برای اولین بار بهت شیر دادم که بزرگترین لذت دنیا رو تجربه کردم ...
18 فروردين 1391

سلااااااااام

سلام نفس من امروز پنجمین روز تولدته غیر از روز اول من بدترین روزهای زندگیمو پشت سر گذاشتم شب اول تولدت فهمیدن که تو زردی داری برای همین ساعت 12 شب تو رو از پیشم بردن تا زیر نور باشی ما فکر میکردیم فرداش تو رو مرخص کنن ولی فردا فهمیدیم که تو فاویسم داری مشکل خاصی نیست ولی همین باعث شد که تو رو بیشتر نگه دارن دیروز رفتم با هزار امید که بیارمت خونه ولی زردیت بالاتر رفته بود ومن و داغون کرد با وجودی که همیشه به همه امیدواری میدم و میدونستم مشکل خاصی نیست ولی شکستم واقعابدترین لحظات عمرمو داشتم دلم نمیخواست یه لحظه دیگه زنده باشم همش به خودم میگفتم تو چه گناهی داری که باید از همین اول این همه سختی رو تحمل کنی  همین باعث م...
18 فروردين 1391

آخر انتظار

دیگه تموم شد کمتر از 12 ساعت دیگه من روی ماه گل پسرمو میبینم آره عزیزم امشب آخرین شب تنهایی منه از فردا ما با همیم تو توی بغل منی دیگه طاقتم تموم شده ساک و کریر و همه وسایل لازو رو دم در خونه گذاشتم فردا ساعت 7 صبح ما میریم بیمارستان تا توی کوچولو رو به این دنیای بزرگ بیاریم امیدوارم این دنیا هم لیاقت عزیزترین موجود زندگی ما رو داشته باشه منتظر دیدن روی ماهت ثانیه شماری میکنم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممممم   ...
13 فروردين 1391

2 روزه دیگه

آره عزیزه مامان فقط 2 روزه دیگه مونده البته 2 روزم کمتر یعنی کمتر از 48 ساعت دیگه مامانی همه چیزو برای اومدنت آماده کرده حتی وسایل حمامتم سر جاشون گذاشتم دلم آب شد برای دیدنت همش لحظه ای رو که تو رو تو بغلم میذارن تصور میکنم عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم ...
12 فروردين 1391

5 روزه دیگه

دیگه داره لحظه نهایی نزدیک میشه آره عزیزم فقط 5 روزه دیگه مونده یعنی 5 روزه دیگه این موقع من و تو با همیم بعد از 9 ماه انتظار دیروز با باباجون رفتیم موسسه رویان و قرارداد نگهداری بند نافت رو هم بستیم دیگه کاری ندارم جز لحظه شماری برای دیدنت دلم داره آب میشه ...
9 فروردين 1391

فقط 7 روزه دیگه

سلام عزیزم فقط 7 روزه دیگه مونده که من روی ماه شما رو ببینم باورم نمیشه بر خلاف حرفای همه این 9 ماه برای من زود گذشت و من مثل بقیه مادرا تحملم تموم نشده دیگه دارم آخرین کارامو انجام میدم دیشب با باباجون رفته بودیم دنبال دوربین فیلمبرداری چون از این به بعد خیلی لازممون میشه که از توی وروجک فیلم بگیریم و لحظاتت رو برات ثبت کنیم مامانی ساک خودشو تو رو بسته و منتظره که 14 هم صبح ساعت 7 راهی بیمارستان بشه و با گل پسرش برگرده خیلیا منتظره اومدن تو هستن مامان جونت که حسابی نخودچیش تموم شده دایی محسن هم که مرتب زنگ میزنه بابا نوید هم که تا از سره کار میاد به اتاق شما سرک میکشه و................ عزیزم این 1 هفته رو هم ...
7 فروردين 1391

قصه ما 4

انگاری قصه مامانی یه کم طولانی شده آخه نمیشه 5 سال و زیاد کوتاه کنم ولی سعیمو میکنم بابا جون سال 82 درسش تموم شد و اردیبهشت 83 عازم سربازی شد 2 ماهه آموزشی رو تهران بود و 2 ماه بعدی رو شیراز منم اون سال ترم تابستونی شیراز گرفتم اونجا هم چند باری همدیگرو دیدیم و در مورد زندگی آیندمون صحبت میکردیم 2 سال بعد رو من مشغول درس خوندن بودم بابا جونت هم مشغول سربازی چون بابابزرگ از عقد و نامزد بازی خوشش نمیومد ما هم تو این دوران با هم بیشتر آشنا میشدیم و من هر روز بیشتر از قبل به این واقعیت پی میبردم که خدا چقدر من و دوست داشته که بابایی تو رو سر راهم قرار داده چون از هر نظر اون واقعا مرد زندگی بود و کسی بود که میتونستم ب...
25 اسفند 1390

دیگه چیزی نمونده

سلام عزیزترینم کمتر از 40 روزه دیگه مونده که چشم ما به روی ماه شما روشن بشه دیروز هم با خاله شکوفه رفتیم و پرده اتاقتم گرفتم توپای رنگی هم برای سقف اتاقت گرفتم فقط مونده امروز پرده رو بدوزم و اتاقت تکمیل بشه و من بمونم و لحظه شماری برای روز میلادت این روزا یکم دارم اذیت میشم اضافه وزن و درد زانو ولی وقتی به لحظه ای که میخوام تو نازنینم و در آغوش بگیرم فکر میکنم اینا برام بی اهمیت میشه راستی مامانی ما دیشب ماشینمونو عوض کردیم چون 206 کوچیک بود و با اومدن شما ما به جای بیشتری احتیاج داشتیم برای همین یه هیوندا ورنا خریدیم تا برای وسایل شما جا داشته باشیم دیگه تقریبا در مورده اسمت هم تصمیممونو گرفتیم ولی هنوز نمیتونم بگم 100...
30 بهمن 1390

قصه ما 3

از اولین روزه آشنایی برات گفتم و این آشنایی کم کم باعث شد که ما بیشتر با هم در ارتباط باشیم من و بابایی همش با هم در حال کل کل بودیم بیشتر سر به سر هم میذاشتیم ولی همین کلکلا بیشتر باعث علاقه بین ما شد  اردیبهشت 82 بود که ما برای اردو به شیراز رفتیم و منم به خاطره شیرازی بودن لیدر تور شدم بابایی اونجا قصد داشت با خانواده من آشنا بشه که دایی محسن و خاله سمیرا رو دیدو با دوستای من خاله مریم آشنا شد بعد از اردوی شیراز یه عصر 5 شنبه که 18 اردیبهشت 82 میشد من و چند تا از بچه های دانشگاه به سازمان جوانان رفته بودیم که بابایی اونجا من و غافلگیر کرد و به من پیشنهاد ازدواج داد من که خیلی تعجب کرده بودم فق...
29 بهمن 1390

عیدانه

سلام عشق من امشب آخرین 1 شنبه سال 90 من تو خونه تنهام چون بابا جون هنوز سر کاره باید بدونی که بانکیا آخره سال سرشون خیلی شلوغ و پلوغه ولی من که تنها نیستم گل پسرم پیشمه دیروز رفته بودم پیشه دکترم و اون گفت که اگه شما تا 14 فروردین یعنی فقط 15 روزه دیگه خودتون تشریف فرما شدید که هیچ و گرنه 14 هم ایشون میان سراغتون باورم نمیشه که فقط 15 روزه دیگه مونده بغلط بگیرم و نوازشت کنم ................. سفره هفت سین و چیدم ولی امسال ۀخرین سالی که ما 2 تاییم از سال دیگه شما باید تو چیدن هفت سین سلیقه به خرج بدید و به مامانی کمک کنیدا فردا ما از شیراز مهمون داریم خاله مریم با روژینا و عمو محمود امسال عید مهمون ما هستن امسال اولین ...
28 بهمن 1390